داستان های تخیلی

  • ۰
  • ۰

مارس ۱-بخش دوم

بسم الله

ادامه مارس ۱بخش دوم

۱۳۹۴/۱۲/۵

*اسم کشور جدید را مارس گذاشتند و اسم پایتخت را مارسیس.(کشور:مارس---پایتخت:مارسیس---۲شهر مهم مارسه و مارسین)

از آن پس با هم به متحد کردن سرزمین ها مشغول شدند بهرام شاه و مارس هم ولی عهدش شد(زیرا یکدیگر را دوست داشتند)مارس تصمیم گرفت تا به شیطو برود و شیطو را خراج گذار خودش اعلام کند شاه شیطو و تمام مردم شیطو درباره قدرت زیاد مارس شنیده و از او می ترسیدند شاه شیطو تنها دخترش را به مارس پیشنهاد کرد مارس با ... بسم الله

ادامه مارس ۱بخش دوم

۱۳۹۴/۱۲/۵

*اسم کشور جدید را مارس گذاشتند و اسم پایتخت را مارسیس.(کشور:مارس---پایتخت:مارسیس---۲شهر مهم مارسه و مارسین)

از آن پس با هم به متحد کردن سرزمین ها مشغول شدند بهرام شاه و مارس هم ولی عهدش شد(زیرا یکدیگر را دوست داشتند)مارس تصمیم گرفت تا به شیطو برود و شیطو را خراج گذار خودش اعلام کند شاه شیطو و تمام مردم شیطو درباره قدرت زیاد مارس شنیده و از او می ترسیدند شاه شیطو تنها دخترش را به مارس پیشنهاد کرد مارس با اینکه دید آن دختر بسیار زیباست گفت:به اینجا آمده تا شیطو را مستعمره خودش اعلام کند.دختر شاه شیطو که با اولین نگاه عاشق مارس شُد از قصر فرار کرد تا به پیش مارس برود او راه زیادی رفت تا بلاخره به پایتخت مارس رسید(مارسیس).دختر که سوزان نام داشت خودش را قاصدی از دربار شیطو معرفی کرد تا وارد قصر شود.بعد از ملاقات با بهرام گفت که کیست و برای دیدن مارس آمده.بهرام که زیبایی سوزان را دید و ادبش و اینکه به چشمانش نگاه نمی کند.او را ملکه مناسب برای خود دید زیرا هنوز ازدواج نکرده بودند(بهرام و مارس).

بهرام به او اتاقی داد تا مارس بیاید زیرا مارس برای ماموریت رفته بود(مارس مانند شاه قدرت حرکت دادن سپاه را داشت)وقتی مارس برگشت به بهرام گفت که قدرتش شکل جدیدی گرفته اینکه به شعاع چند صد متر هر کس که از دوست داران اوست،از انرژی او برخوردار می شود(تا موقعی که در نزدیکی اش است)

بهرام که خوشش آمده بود اما بیاد سوزان افتاد و به مارس گفت.مارس با سوزان ملاقات کرد سوزان که شرم داشت حرف دلش را بزند چیزی نگفت مارس از او پرسید که آیا به دستور پدرش به اینجا آمده و او در جواب فقط سرش را به علامت منفی تکان داد

مارس:نمی خوای چیزی بگی،دلیل اومدنت چیه.

سوزان:(با تردید)(با صدای آهسته)بخاطر شما.

مارس:بانو نشنیدم,بلندتر

سوزان:بخاطر شما(بلند)

*بهرام بخاطر انرژی که از مارس گرفت مثل او رشد خوبی کرد و قدرتمند شد اما موهایش سیاه ماند.

مارس:(کمی تعمل کرد)بانو این حرف شما درست نیست،شما یک شاهزاده اید به آبروی مردمتون فکر کنید.بهرام که گوش می داد مارس را صدا زد.در راهرو با هم صحبت کردند.

بهرام:چرا بهم نگفتی شاه شیطو دخترشو بتو پیشنهاد دادو تو قبول نکردی؛آخ،فقط دوست داری بزور بدست بیاری.

مارس:آره دوست ندارم بهم بدن تازه از معامله روی سرنوشت اون دختر خوشم نمیاد،علاقه ای هم بهش ندارم.همینو بس(بعد رفت)

سوزان همه رو شنید صبح که شد خدمتکار گزارش داد که رفته.

و بهرام مارس رو سرزنش می کرد مارس هم که از سرزنش بیزار بود از پایتخت برای نبرد رفت مارس بخاطر اینکه می تونست پرواز کُند(بهرام هم می توانست)مناطق جدیدی پیدا کرد که آوازه قدرتش به اونجا نرسیده بود.

حالا مارس آنقدر امپراطوریش را گسترش داده بود که خدا باید جلوی پیشرویش رو می گرفت و مورد امتحان قرارش می داد شاید که توجه کند.

مارس به سرزمینی رسید که معماری بزرگی داشت،دیوارهای غول پیکر و حاکم اونجا بر انسان و دیو و غول حکومت می کرد این سرزمین بخاطر اینکه جزیره ای بزرگ و دور افتاده بود اگه مارس دربارش چیزی می گفت کسی باور نمی کرد پس خودش تصمیم گرفت به تنهایی مبارزه کند ولی تنها چند ده غول کافی بود تا مارس شکست بخوره این اولین شکست مارس بود پس مجبور شد فرار کند تا نمی ره حاکم اون سرزمین وقتی درباره حمله مارس شنید بسیار از قدرت از قدرت یک انسان متحیر شد(حاکم یک دیو بود)

مارس زخمی سخت برداشته بود که باعث تحلیل رفتن قدرتش شده بود پس بی هوش شد و به زمین افتاد.

بهرام مدتی بود که از مارس خبر نداشت ولی نگرانش نبود بهر حال نباید این شایعه می پیچید که از مارس خبری نداره چون ممکن بود شورش بشه.بهرام علاقه زیادی به آزمایش داشت با آزمایش های زیاد از طریق خون خودش توانست موجودات رو بزرگ کند و این کمک زیادی در حمل و نقل و کشاورزی و حتی 

نظامی شد.

وقتی مارس چشم باز کرد در کمال تعجب شاهزاده شیطو را دید که از او پرستاری کرده. مدت زیادی مارس بی هوش بود وقتی از جایش بلند شد وغذا خورد خواست که برود اما از پرواز و آن همه قدرتش خبری نبود بناچار مدتی به تمرین و ورزش در همان جا پرداخت و بعد به راه افتاد سوزان که از علاقه اش چیزی کم نشده بود بدنبال مارس به مارسیس رفت(مارس هنوز ابراز علاقه ای نکرده بود)

وقتی برگشت دید که بهرام چه تغییراتی در امپراطوری داده.(۷۲روز مارس غیبت داشت)وارد قصر شد و بعد از استقبال ها از بهرام درباره ی چگونگی این تغییرات سوال کرد.بعد از فهمیدن به فکر فرورفت(در خلوت)

بهرام که دلبسته سوزان شده بود سعی می کرد که با حرف زدن نظر او را به خود جلب کند اما

فایده ای نداشت.مارس فهمید که باید برای تسخیر سرزمین غول ها چه کند؛پس به محل سقوط شهاب رفت وبا انرژی خود تمام فلزات گودال را جمع کرد(حالا دیگه قدرتش کاملا برگشته بود)و برای ریخته گری به آهنگری رفت با کمک آهنگران برای خود دو شمشیر طلا و یک زره طلا و کلاهخودی که بروی آن دوشاخ بود ساخت به محض پوشیدن احساس قدرت بسیاری کرد او باخنده ای شمشیرهایش را به آسمان بلند کرد و انرژی ای از آن خارج شد که به صورت صدها شمشیر انرژی به زمین فرود آمد(در خارج شهر امتحان کرد)

او بدون اینکه چیزی بگوید برای تسخیر سرزمین غول ها رفت وقتی رسید دید که غول ها آماده اند پس از قدرت های جدیدش استفاده کرد و با خون ریزی زیاد بر این سرزمین غالب شد،آنقدر مردم مدح و تعریف او را کردند که مارس به قدرت خود مغرور شد.

واما،بهرام بهرام که دید مارس نیست با پرس و جو فهمید که به آهنگری رفته و چه ساخته.

بعد از مدتی برای بهرام قاصدی آمد از طرف مارس که برای خود کشوری ساخته و با او متحد شود(برتری مارس را قبول کند)بهرام در این باره به سوزان گفت.پس او را برای منصرف کردن مارس فرستاد.وقتی مارس را دید که چگونه به غرور سخن می گوید از آنجا رفت.وقتی نخواست به مارسیس برگرددهمراهان او،او را به زور با خود به مارسیس بردند و بهرام به زور او را ملکه خود کرد.در مدتی زیاد نه مارس و نه بهرام با هم نزاعی نکردند.تا اینکه مارس بخاطر پیشروی اش در تمام سیاره تنها جایی را که برای فتح دید امپراطوری مارس بود(هنوز بهرام نام کشور را تغییر نداده بود)(امپراطوری مارس ۲/۱۰از کل خشکی های سیاره بود)

روزی مارس در حال گشت زنی(پرواز)بر سرزمین هایش بود که بر روی پرتگاهی فرود آمد و نشست.به منظره های اطراف نگاهی کرد.باخود گفت:همه چیز دلمو زده.وقتی به آسمان با آن دو ماه کوچکش نگاه کرد.به آسمان پرواز کردو آنقدر بالا رفت تا از جو سیاره خارج شد دیگه اکسیژنی برای تنفس نبود اما مارس میتوانست بدون هوا زنده بماند.نگاه کردن به ستاره ها و سیاره ها بهش کیف داده بود که ماه کوچک کنار رفت و سیاره ای آبی رنگ رو دید که به سیاره ی خودش نزدیک بود پس برگشت و به بهرام پیغام داد که۱۴سال در صلح بود و حالا باید امپراطور کل سیاره مشخص بشه بهرام که فرزند پسری بنام آریا داشت از او خواست تانقش سفیری رو اجرا کند.آریا با گروهی از مقامات به ملاقات مارس رفت.

مارس از آریا پرسید که از نیروی پدر بهره ای برده.آریا در پاسخ گفت که یک انسان معمولی هست.وقتی آریا غرور زیاد مارس رو دید(آریا مارس رو عمو جان صدا می زد)از او خواست تا در مسابقه ای شکستش بده:آریا مسئله ای(ریاضی)طرح کرد و از مارس خواست تا اونو حل کنه اما مارس که مطالعه ای نداشت از پاسخ عاجز موند پس آریا خودش جواب رو گفت.«هرچی فکر کردم نفهمیدم مسئله چی باشه»مارس از تمام انسانهای سرزمینش فقط یک انسان در دربارش داشت که اسمش البرز بود البرز بخاطر باهوشی تونسته بود وارد دربار بشه و این غول ها و دیو ها رو به خشم می آورد.

بعد از شکست مارس،البرز با آریا طرح رفاقت و صلح ریخت(البرز غول داد تا جلوی جنگ رو بگیره)اما دیو ها و غول ها که از صلح بی زار بودند بلاخره تونستن یک سال بعد مارس رو به جنگ ترغیب کنن.این جنگ در گرفت و اونقدر خرابی به بار آورد که مارس رو پشیمون کرد 

(از این نظر که بهرام زخمی جدی با خطر مرگ برداشته بود)(مارس متوجه شد که آریا کمی قدرت دارد)

در میدان نبرد مارس دستور عقب نشینی داد تا بهرام خوب بشه،اما مارس اونقدر پشیمون بود که خودش به اردوگاه بهرام رفت(تنها)آریا که عصبانی بود جلوی مارس رو گرفت بهرام با اینکه بی هوش بود حضور مارس رو احساس کرده بی دار شد و دستور داد تا به مارس اجازه ورود بدن.بهرام و بقیه دیدن که مارس داره اشک میریزه؛بهرام از زمانی که پدرش فوت شده بود ندید که مارس گریه کند.

زخم بهرام کاری بود و امکان زنده موندن نداشت مارس خواست تا تمام انرژی شو به بهرام بده اما بهرام این انرژی رو قبول نکرد بهرام در این لحظه تمام انرژی شو آزاد کرد تا همه مردم از اون بهره ببرن پس مارس به خاک افتاد و به خدا التماس کرد تا بهرام رو شفا بده اما در دلش شنید که بهش گفتن:ای مارس،ای خطا کار،برادرت از ما خواست تا به قیمت جانش هم که شده تو رو به راه راست بیاریم و ما هم اجابت کردیم.مارس که سرش رو بلند کرد بهرام جان داد و همه به گریه افتادن.

چند دقیقه ای گذشت که آسمان تیره شد و لشکریان با ترس فریاد می زدند مارس بیرون آمد(به همراه آریا)ودید که سنگی آسمانی دو ماهشان را متلاشی کرده.آریا:سیاره بدون ماه دوون نمیاره.

مارس:گوش کن آریا این پایان نیست خدا راه و بهم نشون داد می تونم عده ای رو نجات بدم تمام نزدیکان و عزیزانت رو جمع کن و سوار بزرگترین کشتی بشید

آریا:می خوای چی کار کنی عمو

مارس:(از دوباره عمو شنیدن خوشحال شد)فقط به حرفم گوش کن.

پس تا می تونستن سوار بر کشتی شدن.مارس کشتی رو بلند کرد و با نیرویش به دور کشتی حاله ای کشید تا هوا دَر نره،از سیاره که همه چیزش به فضا پرتاب می شد خارج شدن.در پشت سر مارس مردمی که نتونسته بود نجات بده در فضا پخش می شن،تمام ساختمان ها،

قصرها،ثروت هاو...همه از سیاره به بیرون پرتاب شدن.

مارس با تمام نیرو به سمت سیاره آبی حرکت می کرد مردم حسابی ترسیده بودن،لحظه به لحظه به سرعت مارس اضافه می شد تا به سرعت نور رسید.وقتی به سیاره آبی رسید سرعتش که خیلی زیاد را کم کرد اما وقتی وارد جو سیاره شد به خاطر جاذبه چند برابری اش نسبت به سیاره خودشان به آن سقوط کرد و در آخرین لحظه قبل از برخورد کشتی را به سمتی پرتاب کرد بعد از سقوط همه از کشتی خارج شدند و به جایگاه سقوط مارس نگاه می کردند که مارس از گودال خارج شد و همه خورسند شدند.

سخن آریا:من آریا رهبری قومم را بر عهده گرفتم ما با اقوام دیگر که آنها هم انسان بودن برخوردیم،مارس عمویم ما را در متحد کردنِ این اقوام یاری کرد و ما سرور آنها شدیم.عمویم به همراه یار با وفایش البرز به کوهها رفتند و مردم کوهنشین برای عمویم معبدی ساختند.البرز که وظیفه خود را خدمت به مارس بزرگ می دانست،صدها سال از معبد محافظت کرد با اینکه مارس دیگر هرگز دیده نشد.

۱۳۹۴/۱۲/۷         ۲۳:۲۴

لطفا نظر دهید.
  • ۹۵/۱۱/۲۸
  • مهدی نجیبی کورنده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی