داستان های تخیلی

  • ۰
  • ۰

مارس ۱

بسم الله لرحمن لرحیم

مارس ۱

مقدمه:این داستانی تخیلی برای سر گرم کردن خودم است.به تجربه از خودم دیدم که بارها بخاطر پایین آمدن جذابیت داستان،آنرا خوب ننوشته و یا بخاطر هیجانِ قسمتی،آنرا با عجله به پیش برده ام.

نویسنده:مهدی نجیبی کورنده

ایده:مهدی نجیبی کورنده

۱۳۹۴/۱۱/۲۶     ۱۴:۰۰

دو پسربچه،دو دوست با هم به بازی در دَشت مشغول بودند،آندو بازی کنان از مزارع می گذشتند.تا به قبیله خود وارد شدند؛بخاطر شیطنت هایشان مردم برسر آنها فریاد می کشیدند.ناگهان مردی یکی از آنها را گرفت و گفت:مارس،بازم که قبیله رو به هم ریختی.

پسر دوم جلو آمد و گفت:رئیس،ما در این سِن کاری جز بازی نداریم.

رئیس:(مارس را به زمین گذاشت)شما دو تا بچه اید اما عقل بزرگارو دارید،پس تصمیم دارم بهتون کاری بدم.فکر کنم این طوری قبیله آروم تر باشه.

مارس ثُقولدومه ای به بهرام زد که چرا زیاده گویی کرده.

رئیس آن دو را به کار تیمار اسب واصطبل داری گماشت.آنها مشغول جمع کردن فضولات و شستوشوی اسب ها شدند.

مارس:(که خسته شده بود)اَه،از این کار خوشم نمی یاد.

بهرام:رئیس گفته باید تا غروب اینجا آینه بشه پس به کارت برس.

مارس:این تقصیر توئه حالا دستورم می دی. بسم الله لرحمن لرحیم

مارس ۱

مقدمه:این داستانی تخیلی برای سر گرم کردن خودم است.به تجربه از خودم دیدم که بارها بخاطر پایین آمدن جذابیت داستان،آنرا خوب ننوشته و یا بخاطر هیجانِ قسمتی،آنرا با عجله به پیش برده ام.

نویسنده:مهدی نجیبی کورنده

ایده:مهدی نجیبی کورنده

۱۳۹۴/۱۱/۲۶     ۱۴:۰۰

دو پسربچه،دو دوست با هم به بازی در دَشت مشغول بودند،آندو بازی کنان از مزارع می گذشتند.تا به قبیله خود وارد شدند؛بخاطر شیطنت هایشان مردم برسر آنها فریاد می کشیدند.ناگهان مردی یکی از آنها را گرفت و گفت:مارس،بازم که قبیله رو به هم ریختی.

پسر دوم جلو آمد و گفت:رئیس،ما در این سِن کاری جز بازی نداریم.

رئیس:(مارس را به زمین گذاشت)شما دو تا بچه اید اما عقل بزرگارو دارید،پس تصمیم دارم بهتون کاری بدم.فکر کنم این طوری قبیله آروم تر باشه.

مارس ثُقولدومه ای به بهرام زد که چرا زیاده گویی کرده.

رئیس آن دو را به کار تیمار اسب واصطبل داری گماشت.آنها مشغول جمع کردن فضولات و شستوشوی اسب ها شدند.

مارس:(که خسته شده بود)اَه،از این کار خوشم نمی یاد.

بهرام:رئیس گفته باید تا غروب اینجا آینه بشه پس به کارت برس.

مارس:این تقصیر توئه حالا دستورم می دی.

مارس که دید بهرام جوابش را نمی دهد عصبانی شد و پرید روی بهرام.باهم درگیر شدند و کتک مفصلی به هم زدند‌.دراین موقع اصطبل دار داخل آمد و قیافه های پِهنی آنها را دید.هر دو را گرفت و به داخل بشکه آب انداخت.

اصطبل دار:رئیس می گفت که عاقلید پس این بچه بازی چیه.بهرام تو پسر رئیسی از تو انتظار نداشتم.

بهرام:ببخشید،دیگه تکرار نمیشه(تقصیر را به گردن گرفت).

اِصطبل دار:برگشتم باید کارتون تموم شده باشه.

مردم به دور رئیس جمع شده و شکایت مارس وبهرام را می کردند.

از مردم یکی می گفت که مرغ مرا طوری ترسانده اند که دیگر تخم نمی گذارند و دیگری گاوش شیر نمی دهد و یا سگش سکته کرده یا بساط بازاری ها را بهم ریخته اند و...رئیس هم به آنها وعده رسیدگی می داد تا آرامشان کند و اینکه خسارت آنها را می دهد.

وقتی مردم رفتند یکی از بزرگان آمد به رئیس گفت:پسرت بهرام پاسوز مارس شده باید مارس تنبیه سختی بشه.

رئیس:این برای من سخته ،اون یتیمه تازه برادرزاده ی منم هست؛نه این برام سخته.

بزرگ قبیله:به هر حال با این وضعیت زمانی می رسه که خود مردم وارد عمل می شن اگه می خوای این اتفاق نیفته بسپرش به من.

مارس روی اسبی سوار شد و بیرون اصطبل آرام می گشت بعد روی اسب سر پا ایستاد و بهرام را صدا زد که به او نگاه کند.بهرام که ناراضی بود از او خواست تا کسی نیامده به کارش مشغول شود که در همین موقع بزرگ قبیله با دیدن مارس فریادی کشید که باعث حول کردن مارس و رَم کردن اسب شد پای مارس به پا گیر اسب گیر کرد.اسب هم به تاخت تمام قبیله را در سر راهش به هم ریخت تا به بُن بست رسید و فوراً فردی اَفسار اسب را گرفت رئیس با دیدن خرابی ها به خشم آمد و تا مارس از جایش بلند شد سیلی ای به او زد.بزرگ قبیله از راه رسید و هیزم زیر آتش ریخت او با گفتن اینکه تا کی باید خراب کاری های این پسر رو تحمل کنیم مردم را تحریک می کرد.مارس که از هم همه مردم ترسید پا به فرار گذاشت تعدادی به دنبال مارس روانه شدند اما رئیس جلوی آنها را گرفت و به صحبت با آنها پرداخت:که او یتیم است و به خدماتی که پدرش به شما کرده فکر کنید،او بچه ای رنجور است که به محبت نیاز دارد.آنقدر رئیس گفت که مردم را آرام کرد البته بزرگ قبیله سعی در تحریک مردم داشت اما مردم بخاطر رئیس کوتاه آمدند.مارس همین طور میدوید بهرام هم به دنبالش رفت اما هرچه اورا صدا می زد مارس نمی ایستاد انگار چیزی نمی شنود.در دویدن مارس هم رقیبی نداشت بخاطر همین بهرام فاصله زیادی با او داشت که ناگهان آسمان روشن تر از روز شد و توجه همه را جلب کرد یک شهاب وارد جو سیاره شد و مستقیم به سمت مارس میرفت.(شهاب گلوله ای از آتش آبی رنگ بود.)مارس از ناراحتی و ترس به چیزی جز فرار فکر نمی کرد و بی توجه به شهاب می دوید تا اینکه جلوی چشمان بهرام شهاب به او برخورد کرد.رئیس در قبیله با دیدن سقوط شهاب بند دلش پاره شد همگی به طرف مارس و محل سقوط شهاب رفتند.بهرام را دیدند که جلوی گودالی که شهاب آن را کنده زانو زده و می گرید.رئیس فورا دستور داد تا آب به داخل گودال بریزند تا حرارتش کم شود،مردم این کار را با بی رقبتی انجام می دادند زیرا فکر می کردند که این کار بی هوده ایست و تا حالا مارس نابود شده ولی رئیس به آنها فشار آورد تا این کار را انجام دهند.بعد از کم شدن حرارت رئیس به داخل گودال پرید اما اثری از شهاب نبود با کنار زدن خاک و خاکستر بدن سوخته مارس را یا فت آنهم سالم،مارس بدنش تکه تکه نشده بود و فقط سوخته بود مردم در این مورد حرف می زدند رئیس به قلب او گوش داد تا شاید که زنده باشد اما چیزی نمی شنید از بس مردم حرف می زدند.او بر سر مردم فریاد می کشید که ساکت باشند ولی بزرگ قبیله از او خواست که دست بردارد و منتقی باشد،این امکان ندارد او زنده باشد اما رئیس دست بردار نبود و سعی می کرد.تا اینکه مارس چشمانش را باز کرد و گفت:عم عمو.همه متعجب شدند.

پزشک بعد از معاینه مارس به رئیس گفتکه همه چیز عادیست و مارس سالم است.با این جمله رئیس وبهرام خوشحال شدند.

صبح که شد خدمتکار از اتاق مارس با فریاد بیرون آمد همه ریختند که چه شده و دلیل این فریادها چیست.بهرام اولین کسی بود که وارد اتاق شد و بعد بقیه.در کمال تعجب،مارس تمام موهای بدنش سفید شده بود و کمی بزرگ تر شده بود؛دوباره پزشک مارس را معاینه کرد و گفت که هیچ مورد غیر عادی نمی بیند.رئیس:(با فریاد)مگه نمی بینی که موهاش سفید شده و بزرگ،این غیر عادی نیست.

پزشک:این که موهایش سفید شده می تواند از روی ترس باشد و اینکه قد کشیده می تواند از اثرات شهاب باشد.

رئیس:بیشتر توضیح بده.

پزشک:قبلا در کتابی خواندم که در گذشته اجدادمان از شهاب سنگ ها برای درمان استفاده می کردند زیرا برخی از آنها دارای انرژی آسمانهاست.خوب سیاره ما هم که در معرض بمباران شهابهاست.زمانی باید نگران باشید که رشدش نایستد.

بعد از مدتی مارس با اینکه موهایش همین طور سفید بود رشدش ایستاد و به همراه بهرام در قبیله گشت می زدند.همه متعجب از اینکه پسری ۹ساله اکنون هیکلی ۱۷ ساله را دارد.

مدتی گذشت و برای همه از جمله مارس عادی شد.

از جایی دور سپاهی بزرگ همه سرزمین ها را یکی پس از دیگری فتح می کرد.به آنها شیطو می گفتند این خبر که شیطویی ها به این قبیله نزدیکند رئیس را مجبور کرد تا اعلام حکومت نظامی کند و همه را برای دفاع از پیر تا جوان به کار و ساختن سنگر بگمارد.رئیس از بهرام خواست که در سنگر سازی کمک کند اما به مارس چیزی نگفتند ولی مارس برای اولین باراحساس تکلیف کرد و رفت تا به مردم در بریدن درخت و آوردن سنگ کمک کند در کمال تعجبِ مارس،مردم برای او دل می سوزاندند و از او می خواستند که بر گردد از این برخورد مردم برخی ناراحت بودند از جمله بزرگ قبیله.

مارس به کنار بهرام آمد و سنگی را گرفت تا بلند کند سنگ که ۱۰۰کیلو بود مارس آنرا به راحتی بالای سر برد این برای مارس وبهرام عجیب بود بعد مارس و همه متوجه شدند که قدرت زیادی درون مارس نهفته است.

سپاهیان شیطو نزدیک بودند ولی کسی نمی دانست که کی حمله می کنند.بهرام به مارس گفت تا با هم به دشت بروند و بازی کنند.اما همه چیز تغییر کرده بود مارس به محض دویدن از دید بهرام خارج می شد.بهرام از او خواست تا او را کول کند و بعد با تمام سرعت بدود(این برای مارس بسیار آسان بود)مارس هم دوید و از پستی و بلندی ها میپرید  تا به اوج هیجان رسیدند (به هر دو بسیار خوش می گذشت)(بسیار رویایی بود برایشان)

بهرام:داریم پرواز می کنیم مارس،ببین تو الان روی هوایی.

وقتی از چرخیدن خسته شدند بهرام گفت که به قبیله برگردند تا به پدرش بگوید که مارس پرواز می کند.اما وقتی برگشتند دیدند که شیطو وارد قبیله شده.جنگ سختی در گرفته بود.پیروزی به یقین از آن شیطو بود مارس فرود آمد به بهرام گفت تا در کنارش بماند سربازی را کشت و شمشیرش را برداشت آنقدر سریع حرکت می کرد و می کُشت که در یک چشم بر هم زدن ۱۰۰۰ تن از شیطو تکه تکه شدند سربازان شیطو پا به فرار گذاشتند.همه خوشحال به شادی پرداختند مارس چشم برگرداند و دید که بهرام بر جنازه ای می گرید جلو رفت و کمرش شکست عمویش،رئیس قبیله کُشته شده بود.

مارس بلند شد و یک شمشیر دیگر برداشت(دو شمشیری)به سراغ شیطویی ها رفت.آنها که از ترس عقب نشینی کرده بودند و به دلیل شکستشان،فکر می کردند.با صدای انفجار و لرزه ای از چادر بیرون آمدند.مارس فقط یک کلمه گفت:فرار کنید.بعد تا می توانست و می دید کُشت.باقیمانده سپاهیان شیطو به محض برگشت گزارش این واقعه را دادند ولی باور کردنش برای شاه شیطو سخت بود.

در قبیله بعد از خاکسپاری رئیس؛بزرگان جمع شدند تا رئیسی دیگر انتخاب کنند که ناگهان مارس به داخل آمد و گفت هیچ نیازی به بحث نیست که رئیس مشخص است.

 بزرگ پیر قبیله:خودت رومی گی،اما ما تورو قبول نداریم.

مارس دو شمشیرش را بیرون آورد

(به علامت تحدید)و گفت که منظورش پسر عمویش بهرام است و اینکه او جانشین به حق پدرش است.اما بزرگان گفتند که او هنوز بچه است و برای ریاست مناسب نیست.مارس هم شمشیرهایش را برداشت و همه مردم را صدا زد و گفت که خودش از بهرام حمایت می کند و اینکه او رئیس جدید است.بعد مارس با بهرام خلوت کرد و به او گفت که هم پسر عمو،هم برادر وهم دوست یکدیگرند تا مرگ.بعد با گرفتن دستان بهرام نیمی از قدرتش را به بهرام منتقل کرد.     (ادامه تایپ میشود)_لطفا نظر دهید.

  • ۹۵/۱۱/۲۷
  • مهدی نجیبی کورنده

داستان مارس

مارس

مارس ۱

نظرات (۱)

سلام دوست من
مهدی جان خیلی خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتی داستان هاتو جهانی کنی
چون واقعا عالی هستن.  من همیشه ازت این درخواست رو داشتم
از دیدن این وبلاگ خیلی خیلی خوشحالم 
من توصیه میکنم اونایی که اهل داستان های تخیلی هستن
حتما داستان هارو بخونید چون واقعا جذاب و غیر قابل پیش بینی هستش. 

پاسخ:
متشکرم دوست خوبم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی