داستان های تخیلی

  • ۰
  • ۰

آزاده ۱_بخش اول

بخش اول

هوا طوفانیست،صدای گریه کودکی در آسمان شب می پیچد،کلبه ای خرابه در دل جنگل...کودکی بدنیا آمد.

جانت:ماریا،این فرزند توست.من کودکی به این زیبایی ندیده ام،این شاهزاده جوان ...ماریا:اون پسرهِ؟           جانت:آره.

ماریا:جانت(همراه با درد و در حال مرگ)اون تو خطره،تو باید اونو برسونی به دست عموش،اونجا مراقبشن(و ماریا مُرد)

جانت:(در حالی که فریاد میزند و میگرید)ماریا...

بخش دوم

کایا:(فرمانده سپاه دشمن،سوار بر اسب)

همه جا رو خوب بگردید،اونا همین جان.

سربازی:فرمانده یه کلبه اونجاست.

کایا در حالی که از میان درختان به کلبه  اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

الهی...

به من قدرت درک واقعیت وجودت را بده تادریابم کیستم و برای چه در این دنیایم.

حال که نامه را با نام تو آغاز کردم از تو خواهم که هدایتم کنی و بخواهی تا بتوانم چیزی بنویسم که به خودم و بشریت بفهمانم که اگر دین ندارید آزاده باشید و اگر میخواهید آزاده باشید مبارز شوید.

یا حسین ادرکنی (ع)

نام:مهدی نجیبی کورنده

نوشته شده: ۱۳۸۷/۱۱/۱______۲۰۰۹/۱/۲۰

داستان: آزاده ۱

بخش اول

هوا طوفانیست،صدای گریه کودکی در آسمان شب می پیچد،کلبه ای خرابه در دل جنگل...کودکی بدنیا آمد.

جانت:ماریا،این فرزند توست.من کودکی به این زیبایی ندیده ام،این شاهزاده جوان ...ماریا:اون پسرهِ؟           جانت:آره.

ماریا:جانت(همراه با درد و در حال مرگ)اون تو خطره،تو باید اونو برسونی به دست عموش،اونجا مراقبشن(و ماریا مُرد)

جانت:(در حالی که فریاد میزند و میگرید)ماریا...

بخش دوم

کایا:(فرمانده سپاه دشمن،سوار بر اسب)

همه جا رو خوب بگردید،اونا همین جان.

سربازی:فرمانده یه کلبه اونجاست.

کایا در حالی که از میان درختان به کلبه نزدیک می شود.

بخش سوم

جانت با هراس در جنگل می دود،کودک در میان بغل اوست.

بخش چهارم

در حالی که سربازان کلبه را می گردند،کایا به داخل کلبه می آید و جسد ماریا را می بیند (در گردن ماریا گردن بندی بود که هم اکنون نیست)

سرباز:فرمانده کس دیگه ای نیست. 

همه با شتاب از کلبه خارج میشوند.

بخش چهارم

هوا روشن شده و جانت داخل شهر شده.

شهر کم کم سلچغ می شود.

جانت به قصر می رسد.نگهبانان جلوی اورا می گیرند.یکی از نگهبانان می گوید:کی هستی؟       جانت بدون هیچ حرفی گردنبندی که از گردن ماریا در آورده بود را به نگهبانان نسان می دهد(بر روی گردنبند علامت یک شمشیر کوچک ویک شمشیر بزرگ است[علامت پرچم کشور])

نگهبان:دروازه را باز کنید.

بخش پنجم

شاه بر تخت نشسته است و نخست وزیر دربار(استیو) و وزیر جنگ (پارل)درکنارش.

نخست وزیر:عالی جناب،شاه لویی برادرتان هنری را کشته و الان برای جنگ با شما آماده شده.

شاه کوپر:نه الان وقت حمله به برادرم نیست،زن برادرم ماریا حامله بود اول باید اونارو پیدا کنید و بعد جنگ.

وزیر جنگ پارل:اعلی حضرت من فرزند برادرتونو پیدا می کنم شما اجازه لشکر کشی بدید.در همان لحظه سربازی وارد شد،زانو زد و....

سرباز:شاه کوپر به سلامت باشند زنی آمده همراه با زنجیر صلطنتی و تقاضای دیدن شما را دارد.

شاه که فکر می کرد ماریا آمده اجازه ورود می دهد.

شاه:راهنمایی اش کنید.

در باز می شود و جانت به داخل می آید،زانو می زند و کودک را که گردنبند صلطنتی بر سینه اش است با دو دست به طرف پادشاه می آورد.

جاینت:من ندیمه ماریا همسر برادرتان شاه هنری هستم و این فرزند برادرتان است.

شاه با ناراحتی و اضطراب گردنبند را از سینه بچه بر می دارد و می گوید.

شاه:ماریا.

جانت سر به زمین می افکند(به معنای مردن ماریا)

شاه بچه را با اندوه در آغوش می گیرد.

شاه کوپر:اسمشو هری میذارم.

نخست وزیر که از حضور آن بچه ناراحت و خشمگین است با لبخندی رضایت آمیز خوشحالی اش را نشان می دهد.

بخش ششم

_چهارده سال بعد...

سه شاهزاده جوان بر اسب.(پسر شاه کوپر:آلن،دختر شاه کوپر شری،برادر زاده شاه:هری).

شری:(با خنده و شادی)هَا...ه‍َا...هَا...من زودتر می رسم.

آلن:نه،من پسر بزرگم،من اول می شم.

هرسه با هم در حال مسابقه دادن بودند.به قصر رسیدند.

آلن:دیدید من برنه شدم،من از شما بهتر،قوی تر و با هوشترم.

شری:به خودت نگیر،تو خیلی مغروری.

هری:دفه دیگه نمیزارم ازم ببری.

آلن:هری بیا با هم بجنگیم.

هری:نه نمی تونم،قراره امروز وزیر جنگ انتخاب بشه.

شری:آلن یعنی کی انتخاب میشه.

در همین موقع سربازی در کنار شاهزاده ها می آید و

سرباز:شاهزاده(به آلن می گوید اما مخاطب هر سه هستند)پادشاه شما رو احظار کردن به معبد.

بخش هفتم

در قصر شاه لویی...

لویی:چی اون عوضی،پاپکو جاسوس کوپرِ.کایا بعد از شکست سختی که از کوپر خوردم هنوز نتونستم اون همه خسارتو جبران کنم،پاپکویِ خیانتکارو حبثش کن کاری کن که کوپر متوجه نشه.

لویی با خودش می گوید:کوپر خواب خوش رو ازم گرفتی...

بخش هشتم

در معبد قصرکوپر:

شاه کوپر:تا امروز فرمانده عزیزمان پارل وظیفه خودش رو خوب انجام داد.هم اکنون یک قدیمی میره و جاشو به کس دیگه ای میده.

فرد دیگری جلو آمد او بلند و تنومند بود.

شاه:کوآر زانو بزن.        شاه شمشیر و حکم وزارت جنگ را به کوآر می دهد و کوآر بر می خیزد.

آلن در دل میگوید:وقتی شاه شدم ،با این فرمانده تنومند کسی نمیتونه منو شکست بده.

بعد مراسم همه از جمله شاه به میان جمعیت ذفت و روی صندلی اش نشست.بعد عابد پیر قصر (فردی که در علم و دین از همه سر تر است)برای موعظه سخن میگوید:بنام خدایی که نیست معبودی جز او . فنا ناپذیر است و علم و دانش از اوست.باشد که همه ما را هدایت کند.       هری خوب گوش می دهد اما او اعتقادی به خدا نداشت«نعوذبلله»چیزی در وجودش به جوش می آمد.زمانی که عابد حرف میزد درست مقتی که هری می خواست معبد را ترک کند عابد سخنش تمام شد و همه از معبد خارج شدند(به این ترتیب هری با مردم از معبد بیرون آمد).

شب شده بود و هری همچنان به حرفهای عابد فکر میکرد.

بخش نهم

وق خواب بود هری به تراس اتاقش تکیه داده بود به آسمان نگاه میکرد و در دل با خود سخن میگفت:خدایا [کمی مکث کرد] تو هستی،مگه نه،فقط یه نشانه برام کافیه تا به این شک پایان بدم.

هری به سمت تخت خوابش رفت و پری روی آن رو به بالا دراز کشید دستانش را زیر سرش گرفت.هری باز با خود میگوید :(با صدای بلند)یه عموی خوب دارم که پُشتمه،یه برادر و خواهر که هوامو دارن و مردمی که بهم احترام میزارن با داشتن اینا چرا دنبال خدا باشم«نعوذبلله».

و هری بعد از کفر گویی هایس به خواب عمیقی رفت.درخواب هری:بر کوهی آشنا هری می بیند که بر کوهی در کنار غاری زانو زده و صدایی بگوشش می رسد:ای زاده آدم تو تو امروز از خدای خود خواستی تا درونت را روشن سازد ولی خداوند بیش از این برایت خواسته بدان که تو هر چیز خواهی داشت جز امنیت.

ناگهان رعدی از آسمان بر کنار در غار زد هری با حالتی وحشت زده گوش می داد ای کُفر گو بر گیر این مهر را که اگر لحظه ای از خود دور کنی هلاک شوی و این مُهر وسیله قدرت توست.وبدان که تو روزی پشیمان به خدا باز میگردی و این آخرین بازگشتست.

وهری از خواب می پرد و با فریاد میگوید خدا،آنقدر صدا بلند بود که نگهبانان بسوی اتاق هری آمدند.

سربازان:شاهزاده دَر را باز کنید...باز کنید...

هری(با ترس)چیز،چیزی نیست برگردید.

سربازان:شاهزاده باز کنید.

هری:گفتم که چیزی نیست،برید

بخش دهم

قصر شاه لویی:

کایا:عالی جناب حآلا که اوضاع کشور رو به بهبوده برادرتان از شما دعوت کرده که برای مراسم تعیین ولیعهد به پیش او برویید.

لویی:چه فرصت خوبی،شاید بتونم ولیعهدو به سمت خودم بکشونم.      وخنده ای از روی شیطنت کرد.

بخش یازدهم

در دربار حکومت شاه کوپر:

نخست وزیر با وزیر جنگ جدید کوآر

اِستیو:(نخست وزیر)کوآر فکر میکنی آلن ولی عهد بشه ؟

کوآر:رسم بر اینه که فرزند بزرگ شاه ولیعهد باشه و آلن هم که برادری نداره تا باهاش رقابت کنه.

استیو:ولی توجه شاه به برادرزادش هریه،...،من فکر میکنم بزودی اتفاقات مهمی در پیش باشه.

بخش دوازدهم

هری در اتاقش به فکر فرو رفته بود که

شری:هری زود بیا به زمین تمرین.خداحافظ.        وسریع رفت.   

هری:نمیزارن آدم یکمی تو خودش باشه.

هری ادامه داد:این چه خوابی بود دم صبحی دیدم.

هری برگشت که کفش هایش را از روی میزش بردارد که ناگهان مُهری را که در خواب دیده بود را دید.هری ترسید و با ترس مُهر را برداشت مهری ساده بود،هنوز می ترسید اما مهر را برداشت و به گردن آویخت.

بخش سیزدهم

شری:آلن تو نمیتونی منو شکست بدی

آلن و شری با هم مبارزه می کردند و آلن پیروز شد

آلن:تا به حال کسی نتونسته منو شکست بده

آلن:اوه،هری اُُومدی .چرا دیر کردی.

آلن:(هری)شمشیرتو بردار.

هری:من امروز حوسله ندارم.

آلن:چرا می ترسی شکست بخوره،مثل همیشه.

هری:من نمی ترسم فقط خسته ام.

آلن:نگاه کن شری جوجو کوچولو تُرشیده(ترسیده).

آلن:تا چند روز ولیعهد مشخص میشه و اون منم....اون موقع دستور میدم ترسوهارو بندازن بیرون.

هری عصبانی شد و یک شمشیر برداشت  و با آلن مبارزه می کند.آلن چندبار هری را می زند.        آلن:هری تو حریف من نیستی.

هری:چرا این قدر عوضی شدی؟!.

آلن به سمت هری حمله برد هری هم از خود دفاع میکند و در فرصتی به صورت آلن مشتی میزند،آلن نقش بر زمین می شودو شمشیر آلن در هوا می چرخد تا اینکه کنار سر آلن به زمین مینشیند.شری متعجب نگاه می کرد.هری هم از شکست دادن آلن متعجب شده بود.

بخش چهارده‍م

روز موعود(روز انتخاب ولیعهد)

از تمام شهر ها و کشور های اطراف از جمله برادر شاه کوپر یعنی لویی آمدند.

شیپور ها به صدا در آمدند و شاه کوپر با تمام جلال و شکوهش آمد و بر تخت نشست در طرف راست او سه شاهزاده و در طرف چپ او وزرا.

شاه کوپر:از اینکه برای مراسم تعیین ولیعهد آمدید از همه متشکرم امروز همه شما شاهد ولیعهدیه پسرم آلن هستید.

به این ترتیب آلن بعد از من شاه می شود.

آلن جلو بیا و زانو بزن.

آلن جلو رفت،زانو زد و حکم خود را گرفت.

در این لحظه تاج ولایتعهدی را برسر آلن و شنل مخصوص را به دوش او نهادند.در این لحظه همه مقامات کشور به آلن تعظیم کردند وآلن به جایش برگشت.آلن به هری نگاهی کرد و چشمکی به او زد(تحقیر).شاه لویی این صحنه را دید.

شاه کوپر ادامه داد:حکم دیگه ای هم هست که امروز به فرزن برادرم هری میدم هری جلو بیا وزانو بزن.        هری جلو رفت و زانو زد.         شاه لویی حکم را به هری داد وگفت:این حکم حکومت سرزمین پدرته که تا به امروز به امانت دست من بود وتو میتونی تاج و تخت پدرتو پس بگیری.

همه جماعت غافلگیر شدند آلن از شدت غضب به هری نگاه میکرد و حکمش را فشار میداد.         شاه لویی به فرمانده اش کایا میگوید:امروز بعد از مدتها موقعیت خوبی برای نابودی کوپر پیدا کردم.

بخش پانزدهم

آلن در اتاقش همراه استیو و کوآر....

استیو:سرورم ناراحت نباشید پسر عموی شما هرگز تحدیدی براتون نیست،اون همیشه تحت سلطه شماست.

کوآر:شاهزاده چرا ناراحتن؟

آلن:چی داره میگی مثل اینکه متوجه نشدی!هری بخش مهمی از سرزمینمو داره.اون بخش حساس نظامی،اقتصادی.ارتباط اصلی بوسیله خشکیو دریاست.

کوآر:این که چیز مهمی نیست.

آلن:منظورت چیه؟

استیو:عالی جناب باید توجه داشته باشن که هر کشوری که موقعیت خوب داشته باشه که دلیل بر قدرتش نیست،هری اصلا فرصت قدرت گرفتن پیدا نمیکنه.

کوآر:اون نمیتونه موقعیت خودشو نه از نظر نظامی ونه از نظر اقتصادی تقویت کنه.

استیو:کشور های زیادی هستن که به این منطقه علاقمندن حتی عموی شما.

آلن:درسته،اما پدر ازش حمایت میکنه.

کوآر:اما همیشه که نمیتونه.وشما میتونید ...

بخش شانزدهم

در حال بازگشت شاه لویی،شاه کوپر را میبیند که به زمین تمرین میرود.

لویی میخواست بدونه که چرا کوپر به زمین تمرین میرود به خدمتکاری چند هزار سکه زر میدهد تا برایس جاسوسی کند این خدمتکار سابقه جاسوسی داشت.

کوپر به زمین تمرین میره تا شری رو ببینه چون از بعد از مراسم در چهره اش غم میدید،و حدثش درست بود زیرا شری در حال تیر اندازی بود ولی هیچ کدام از تیر هایش حتی به صیبل هم نمیخورد.

کوپر:شری عزیزم چه اتفاقی افتاده(شری که متوجه حضور پدرش میشه اشکاشو پاک میکنه و وانمود میکنه که اتفقی نیوفتاده).       شری:(با خنده ای)پدر شما اینجایین.            کوپر:ناراحتی...بهم بگو چی شده .بهم بگو چی باعث شده خنده از رو لبات بره.

شری:من ناراحت نیستم فقط خاک تو چشمم رفته.

کوپر:دختر من یه تیر انداز حرفه ایه،من پدرتم،اگه ندونم که دخترم ناراحته که دیگه پدر نیستم.به من بگو

شری:هری پدر،من ،دوستش دارم.اما نمی دونم اما نمی دونم چرا اون علاقه ای به من ندارم.اصلا چیزی از به من نداره.وحالا برای همیشه میره.

کوپرکه فهمید دخترش هری را دوست دارد تصمیم گرفت تا با هری صحبت کند.

بخش هفدهم

در قصر شاه لویی:

جمعی از اطرافیان لویی در مناظره ای با هم به مشورت پرداخته اند.

لویی:یکی از جاسوسان ما در قصر خبر داده که کوپر از هری خواسته تا با دخترش شری ازدواج کنه،اما هری هنوز جوابی نداده...،به نظر میرسه که نمیخواد ازدواج کنه برای همین من تصمیم گرفتم تا دیر نشده پسرم پیتر رو به ازدواج دختر برادرم بیارم این طوری نفوذم توی دربار زیاد میشه الان پیتر همراه با هدایای گرانبهایی برای خاستگاری میره.

یکی از مشاوران بنام آنتونی به شاه میگه:در این که تصمیم هوشمندانه ای هستش شکی ندارم اما پسر برادرتون آلن چی، اومخالفت نمیکنه.

شاه لویی:آنتونی تو همیشه کنجکاو بودی(با خنده،مشاوران هم خندیدند)

آنتونی:شاه نمی خوان از تصمیاتشون مارم آگاه کنن.

لویی:پیتر همراه هدایا نامه ای به آلن میده که همه چیزو حل میکنه.

بخش هجدهم

پیتر در دربار قصر کوپر،به عمویش تعظیم میکنه.         پیتر:عموجان من برای خواستگاری از دخترتون به اینجا اومدم،وبا خودم سه میلیون طلا و جواهرات گرانبها آوردم...،امیدوارم که این پیشکش ها صداقت منو در دوست داشتن دخترتونو روشن کنه.

کوپر که هنوز منتظر جواب هری بود و اصلا دلش نمیخواست که شری رو به پسر لویی بده گفت:حتما میدونی که دخترم خواستگارای زیادی داره؛تو تا به حال دخترمو ندیدی چطور ندیده می خوای ازدواج کنی.

پیتر:عموجان من آنقدر وصف صفات خوب دختر شما رو شنیدم که نیازی به دیدنش نیست بعلاوه من برادرزاده شما هستم چه کسی از هم خون بهتر.امیدوارم سرورم اتفاقات گذشته رو در تصمیم گیریشون دخالت ندن.

شاه که دیگه جلویپیتر حرفی نداشت با عذر گفت:نه اصلا...ولی...من باید نظر دخترمم بپرسم.بعد بهت جواب بدم.

پیتر سر خم کرد و لبخندی رصایت آمیز زد.

بخش نوزدهم

در دربار آلن بر تخت تکیه زده و در حال تناول میوه ها بود سربازی داخل می آید و می گوید:سرورم،پسرعموی شماپیترتقاضای ملاقات دارن.

آلن:راهنمایشون کن.(پیتر وارد میشه و به علامت احترام سرتکان می دهدوآلن هم در جواب بلند میشود و از او می خواهد بنشیند.هر دوبرتختی دورترازتخت اصلی می نشینند و پیتر نامه را از آستینش بیرون می آورد وبه آلن می دهد.آلن نامه را می خواند.بعد از مدتی به همه می گوید که اتاق را ترک کنند.

آلن:یعنی پدرت بهم کمک میکنه که هری رو نابود کنم.

پیتر:بله...امابه شرطی. آلن:بگو شرطت چیه؟

بخش بیستم

هری در یکی از تراس های بزرگ راهروی قصر به بیرون نگاه میکرد.وآفتاب درحال غروب کردن است.کوپر به طرفش می آید و میگوید:هری...

هری:عموجان.         شاه:به اون آفتاب در حال غروب نگاه کن من مثل اونم آینده برای شماست....به من نگاه کن...(مکسی کرد)تو که ناراحت نیستی.طبق رسم حکومت مجبور بودم که آلنو جانشین کنم.

هری:من هرگز توقعی نداشتم،شما منو مثل فرزند خودتون بزرگ کردید.

کوپر:امروز پسرعموی تو از شری خواستگاری کرده.،تو هنوز تصمیم نگرفتی.

هری سر به زیر انداخت وزانو زد:شاه کوپر سرورم من همیشه به شما وفادارم اما،شری مثل خواهرمهوغیر این نمیتونم ببینمش.

کوپر:که این طور،مانعی نیست.

بخش بیست و یکم

شاه به همراه آلن در حال صحبت اند:

شاه کوپر:آلن،پیتر از شری خواستگاری کرده،هری هم نمی خواد با شری ازدواج کنه.        آلن:پدر من فکر میکنم بهتره که شری با پیتر ازدواج کنه این برای هر دو کشور هم بهتره.

شاه:من از برادرم می ترسم اون هموی تو رو کشته و به من حمله کرده بود...آه...نمیدونم چی کار کنم.شری روحیه خوبی نداره،من با ازدواجش با پیتر موافقم.

بخش بیست و دوم

هری از قصر رفت و به سمت سرزمین پدرش می رفت.شری و پیتر ازدواج کردند و بعد از چهل روز به طرز مرموزی مُرد.تاج و تخت به آلن رسید و شاهزاده پیتر با عروسش به سرزمین خود بازگشت.

بخش بیست و سوم

هری در راه رفتن به سرزمین خودبود.

در تاریکیه شب.شاهزاده جوان در کنار تخت سنگی خوابیده بود.از دل تاریکی موجودی به سمتش می آید و هری را می گیرد.هری بیدار میشود با فریادی از میان دستانش فرار میکند.

هوآآ...اون موجود با فریادی خودشو آشکار میکنه اون یه دیو بزرگ سرخ رنگه،به سمت شاهزاده حمله میکنه،هری شمشیرشو میکشه وبا دیو میجنگه اما دیو قوی تر و فرض تر بودو به هری ضربه های شدیدی می زنه.در این حین از میان گردن هری مُهر بیرون میاد دیو بادیدن مهر می ترسه و زانو میزنه.     دیو:سرورم...منو ببخشید،من نمی دونستم که شمایید.

هری که نمی دونه چه خبره میگه:ای دیو احمق به یه شاهزاده حمله میکنی.

دیو:سرورم،من جبران میکنم،منوببخشید ...سرورم.     هری:چی کار میکنی برام؟!

دیو:هر علم و قدرتی که دارم به شما آموزش میدم و از بسیاری اسرار جهان آگهتون میکنم.      هری بعد از مکسی بیاد داستانهایی که در مورد دیوهاشنیده می افته،که اونافریبکارن و همکار شیاطینن و از اسرار زیادی آگاهن پس:

هری:باشه...اما اگرکاسه ای زیر نیم کاست باشه می کشمت.

دیو قبول کرد و شاهزاده را به غار خود برد اما درون غار مانند یک کاخ بزرگ و زیبا بود و حوضی در وسط آن بود که از آن نور بیرون می آمد.

دیو:سرورم بنشینید.ازاین میوه هاوغذاهایی که اولین با میدید برایش آماده شد.بعد از خوردن اورا به اتاقی برد وخوابید.

بخش بیست وچهارم

آلن با سپاهی ۴۰۰۰۰۰نفری به سرزمین پدری هری لشکر کشی کرد تا هری را دستگیر کند و از ترس سپاهش مقاومت نکند.

کوآر در نزدیکی پایتخت کشور هری به اوپیوست وخبر داد که هنوز هری نیامده.

آلن:خوبه پس بدون مشکل تسلیم میشن.با عده ای برو دنبالش بگرد.

همان طور که آلن پیش بینی میکرد هبچ مقاومتی در مقابلش نکردند و به راحتی کشور را به تصرف درآورد.

بخش بیست و پنجم

در غار دیو:

دیو و هری با هم شطرنج زنده بازی میکردن مهره های شطرنج با ذهن آنها حرکت میکرد و مانند سربا زان کوچک با هم مبارزه میکردند و هری برد . هری :بلاخره شکستت دادم.،،،من یه ساله اینجام و خبری از شهر رو مردمم ندارم تو خیلی چبزا یادم دادی و به قولت عمل کردی اما الان باید برگردم.

دیو:سرورم میخواید بدونید در سرزمینتون چه خبره.

هری و دیو به بالای حوض رفتند و دیو تعدادی برگ به داخل آن انداخت .هری دید که کوآر در سرزمینش حکمرانی میکندومردم را در مشکلاتشان رها کرده اند.      هری:باید هرچه سریع برم.

دیوهم از صندوقش شمشیرو زره هی برایش آورد و هری را راهی کرد.

چند روزی در راه بود شب شد وقتی خوابید دوباره همان غار را درخواب دید که یک سال قبل درخواب دیده بود.در خواب:

صدایی به گوشش رسید.ترسید.صدا گفت:خوشی هاوسختی هایت شروع شده.

وبا ترس از خواب بیدار شد.هری احساس قدرت عجیبی میکرد.بلند شد وخواست که سوار اسبش شود ولی اسبش نبود.پس به اجبار پیاده رفت.بعد از ساعتی از تشنگی در حال قش کردن بود که...

هری:جنگل....جنگل....(هری با چنان قدرتی دوید که درعرض چند ثانیه ۳۰۰متر دویدو جای پایش گودی ای به اندازه ۴الی۵سانت بجا ماند.خیلی خوشش آمد،پس به دویدن ادامه داد.از میان درختان جنگل به کنار دشتی رسید که اسبی سفید و بسیار زیبا رادید که در حال آب خوردن بود و باخود گفت:اگه خدا به من اجازه تصاحب داده من اون اسب و میخوام.هری با سرعت باد دوید اسب که متوج حضورش شد پا بع فرار نهاد.اسب هم مانند هری به سرعت باد میدوید.هری به اسب رسید ولی هرچه سعی کرد اسبو بگیره نتونست.درحال دویدن دوباره مُهر از گردن هری بیرون اومد اسب با دیدن مهر ایستاد.اما هری که با سرعت زیادی میدوید نتونست خودش رو نگه داره.پس به زمین افتاد،قلط خوردوبه گوشه ای پرت شد.بعد از ساعتی که به هوش اومد اسب رو دید که کنارش ایستاده.بلند،آرام به سمت اسب رفت و اورا نوازش کرد وقتی به پیشانی اش دست زد دید که در پشت موهایش یک شاخ وجود داره وگفت:یه تک شاخ،من صاحب یه تک شاخ شدم و با خوشحالی سوار بر اسب شد.وبه تاخت رفت.

بخش بیست و هفتم 

پیتر که از تصرف سرزمین هری توسط آلن نگران بود با لشکری ۳۰۰۰۰۰نفری به کشور همسایه اش حمله برد.

هری به بالای پرتگاهی رسید از آنجا دو سپاه بزرگ را دید که در آغاز شروع جنگند.

با دیدن پرچم عمی کوچکش شاه لویی به سمت آن لشکر رفت.

پیتر بادیدن هری تعجب کرد.هردو از اسب پیاده شدندو یکدیگر را در آغوش گرفتند

پیتربه دروغ گفت:هری کجا بودی،خیلی دنبالت گشتم،،،اینجا چی کار میکنی.

هری:از دیدنت خوشحالم،چی شده درحاله جنگی؟!

پیتر:از وقتی که آلن شهرتو‌ تصرف کرد نگرانت بودم دنبالتم گشتم.تواین مدت کجا بودی؟        هری:ازت ممنونم ولی حالا وقت جنگ منه مگه نه تیز پا.

اسب به علامت نارضایتی سر برگرداند و پیتر خنده اش گرفت.

پیتر:اسب زیباییه از کجا آوردیش.

هری:بعداً برات میگم،من رفتم،کاری نکن.

هری به میدان جنگ رفت و برای صحبت کردن از اسبش پایین آمد و شمشیر را در زمین فرو برد.

فرمانده لشکر دشمن که کنجکاو شده بود با تعدادی سرباز جلو رفت و گفت:کی هستی چی میخوای بگی که خودتو خلع سلاح کردی.       هری:من خواستار جنگ نیستم، اگر بجنگیم هر دو کشور لطمه میخورن. پیشنهادم اینه که من و چندتن از بهترین افرادت با هم مبارزه کنیم و هر طرف که باخت تسلیم اون یکی میشه و لشکرشو هم تسلیم میکنه.

فرمانده دشمن که هری رو دست کم میگیره و از جنگو از دست دادن نیرو هاش نگران بود گفت :قبوله،اما اول بگو کی هستی.

هری:من کسی هستم که سپاهتو ماله خودم میکنم.      فرمانده به عقب باز گشت بعد هفت نفر از بهترین و قدرتمند ترین افرادش را برای مبارزه فرستاد.هر هفت تن با هم حمله کردندتاکاررایکسره کنند.اما هری بدون استفاده از شمشیربا همه آنها مبارزه کرد و شکستشان داد.پیتر از تعحب دهانش باز مانده بود.فرمانده دشمن قراذش رازیر پا گذاشت و ۵۰۰نفررابرای کشتن هری فرستاد.هری فورا شمشیرش رابرداشت و با هرحرکت شمشیرش موجی از انرژی دهها تن از سپاه دشمن راازپادرمی آورد.‍‍

پیتر که میخواست دخالت کندباخود گفت:اگر هری بجنگد و از تعداد دشمن بکاهد وبمیرد من به آسانی فاتح خواهم شد.     هری ازمیان جمعیت خود را به فرمانده دشمن رساند و اورا گروگان گرفت.

وبه فرمانده گفت که سپاهس را تسلیم کند

اما فرمانده به سربازانش گفت که حمله کنند.هری فرمانده راکشت و مهرش را از گدن درآورد وبا مشتی به زمین زد در حال زمین شکافته شد و میان سپاهیان پیتر و سپاهیان دشمن و خودش فاصله افتاد. سربازان که ترسیده بودند سلاحشان را به زمین نهادند و با هم گفتند از این به بعد فرمانده ما شمایید.

پیتر که باورس نمیشد فقط تماشا میکرد.هذی با برداشتن دستش از زمین،زمین دوباره به هم وصل شد و تمام لشکر به هری تعظیم کردند.

هری به پیش پیتر رفت

پیتردرحالی که از تعجب خشکش زده بود:

مگه میشه این چطور...چطور ممکنه.

هری:پیتر هر چی شد گذشت،بریم که خیلی خسته ام.       هری و پیتر راهیه کشور جدید هری شدند.

بخش بیست و هشتم

از آن پس هری خیلی کشور گشایی ها کرد.

حالا هری چند کشور را یکی کرده و نام آن را (داردِن) نهادویک ارتش میلیونی تشکیل داد.تعدادی کشور سعی در حمله به داردن را داشتند اما قدرت هری رو به روز افزایش می یافت و مردمش اورا فرمانروای افسانه ای خود میدانستند.

بخش بیست و نهم

در قصر شاه لویی:

لویی:نه نه نه...پسر بجای پدر،و برادرزاده بجای عمو.       لویی با خشم و غضب رو به پیترکرد وگفت:تو مسئولی چرا اونو‌نکشتی؟

پیتر:پدر من نمیتونستم،اون خیلی قوی بود

.ازش خوشم اومد.اون کسیه که خدمت بهشو افتخار میدونم.

شاه لویی:اخمق نباش،بهمن فکر کن،به خودت فکر کن،به آرزوهات....، همین الان به همراه شری میری پیش هری و به حیله ای اونو میکشی.....شری،تو هم همراه پیتر میری و کمکش کن هری رو بکشه،راه بیفتید

لویی به معنای اینکه باید برن برمیگرده.

پیتر:این کارو نمیکنم.       لویی:چی.

پیتر:من نمیکشمش.

پیتر این را گفت و رفت.لویی فریاد میزد:

پیتر...پیتر...شری هم همراه پیتررفت.

شری:پیتر...وایسا....منم باهات میام،،هرجا که بری.        هر دو به داردن نزد هری رفتند.

بخش سی اُم

هری از داردنتام(پایتخت کشور داردن) خارج شد و به بیابان وبعد کوهستان رفت در مکانی از کوه ایستاد،مهر از گردن درآورد و گفت خدایا.بعد مهر به زمین کوفت،کوهستان لرزید .همین موقع سگی از دور آمد و گفت:ای انسان بخاطر به قدرت رسیدن حتی از ظلم به زمین هم دست بر نمیداری.    هری:تو چطورحرف میزنی.

سگ:این به فرمان خداست.

بعد سگ رفت.وزمین شکافته شد.هری وارد شکاف شد.هرچه می رفت تاریکتر میشد

پس شمشیرش را بیرون کشید وگفت روشن شو و شمشیر از خود نور ساطع میکرد.به محض روشن شدن زیر زمین بسیاری جواهرات را دید که به همه جا چسبیده بود.هری برگشت و با سپاهش برای بردن آنها برگشت.

هری خود را شاه کشور تازه تأسیس داردن معرفی کرد و یکی از باشکوه ترین شهرها را بنانهاد.وقصری ساخت که مانند درختی ریشه در زمین داشت و به طبقات زیرین آن می شد رفت و بلندی آن ۱۰۰۰متر ارتفاع داشت.

بخش سی و یکم

با وجود این همه نعمات،نعمت امنیت از او دریغ شد و دشمنانش مستمر افرادی را برای ترور او اجیر می کردند.

پیتر و سری در قصر هری زندگی می کردند.

و پیتر نخست وزیر هری بود.

پیتر:پادشاه(هری) شاه آلن برای شما نامه ای نوشته و به همراه هدایایی پیشکش کرده.

هری:نامه رو بخون.

نامه:درود بر پسرعموی ما پادشاه کشور داردن.من برای عذر خواهی از اتفاقات گذشته وبهبود روابط دو کشور ،هدایایی به رسم عذر خواهی فرستاده ام و جشنی برگذار کرده ام.لطفا افتخاردهید.

هری:بدون شک توطعه ای درکاره،آلن مغرور تر از اونه که این چنین نامه ای بنویسه حتما نقشه ای داره.

پیتر:آلن بخاطر حمله هایی که به کشورش میشه تضعیف شده و از اون گذشته مدتیه که خشکسالی مردمو در رنج قرارداره.آلن به این وسیله میخواد امنیت کشورشو بالا ببره و اوضاع اقتصادی رو از طریق داردن برطرف کنه.

هری:میگی چی کار کنم.حتی اگه بخاطر حفظ کشورشم باشه فرصت خوبیه که به کشور اجدادیم خدمتی کنم.از این طریق آلنم تحت سلطم قرار میگیره.

بخش سی و دوم

در راه رفتن به کشور آلن.....

هری با سپاهی ۳۰۰۰نفری که دو سوم آن در مرز مستقر شدند .۸روز در راه بودند تا به همان جنگل رسیدند که فرمانروا هری اسب تک شاخش را پیدا کرده بود.

هری:کمی استراحت میکنیم.

هری به کنار آبگیر بزرگی که در میان انبوه درختان بود می رود که آب بخورد،بعد رفع عطش سر بلند می کند که در آب سپیدی ای میبیند. در آن طرف آبگیر دختری بود که در زیبای همتا نداشت.

هری به از چند لحظه نگاه کردن:آهای تو کی هستی؟     هری با پرشی از روی آبگیر به آن طرف آبگیر پرید اما دختر دیگر درآنجا نبود

.....ادامه تایپ می شود.     لطفا نظر دهید.

  • ۹۵/۱۲/۰۱
  • مهدی نجیبی کورنده

آزاد شده

آزاده ۱

داستان آزاده

نظرات (۱)

سلام 
خیلی خوب بود
اما ازاونجاییکه انتقاد مایه ی پیشرفت کار هست من چند انتقاد میکنم
۱ـ تصویر سازی ضعیفه میشه بیشتر روش کار کرد
۲ـ سعی کن برای داستان نویسی معمولا راوی داستان نباشی و از جایگاه خود شخصیت صحبت کنی
۳ـ چرا شخصیت داستان یک فرد ایرانی باید شخصیتی خارجی داشته باشه؟
۴ـ مقدمه داستانت ضعیفه البته شاید من در این مورد اشتباه کنم
خلاصه مسیرت مسیر خوبیه امیدوارم موفق باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی